من با اولین نگاه تو آغاز شدم ...

کلاس رفتن بدون صبحانه !

من با اولین نگاه تو آغاز شدم ...

کلاس رفتن بدون صبحانه !

pure plagerism

 
 
پروردگارا!
از همان روز اول سر کینه داشتی و مرا با تمام ظرایف و احساساتم به سخره گرفتی.مرااشرف مخلوقاتت نام نهادی در حالی که خلقتت با گفته هایت یکی نبود.مرا موجودی مختار پنداشتی ولی به بندم کشیدی.بندی که تو بدسستم بستی  و زنجیری که به پایم افکندی هرگز پاره شدنی و شکستنی نیست.بسیاردویدم و  کاویدم و اندیشیدم ولی چه سود.پای منبرها نشتم و از دین و تمام زوایای ان شنیدم.خوب که فکر می کنم آنچه بعنوان دین به حلقوم مظلوم ما ریخته اند تنها بسته ی  کادو شده و مهر و موم شده ایست که با باز کردن هر لایه از کاغذ آن لایه دیگری ظاهر می شود تا جایی که به هیچ میرسد.پای صحبت ها ی به اصطلاح اساتید و روشنفکران نشتم و از عقل خرد نکته ها شنیدم و تا حد توان اجرایشان کردم.به حدی رسید که عقل و خرد را اوج اعلی انسانیت می دانستم ولی خیلی زود این قصر پوشالی نیز در هم شکست. آنگاه  عشق پدیدار شد و در گوشم زمزمه کرد که سخت در اشتباهی.پذیرفتم.به عشق روی آوردم.دلبسته و وابسته شدم کرشمه ها و نازها فروختم و خریدم.اما چه سود به زودی دریافتم که آنچه مردم پست این روزگار عشقش نام نهاده اند تنها کششی است زاییده قوای جنسی که انسان نسبت به کسی دارد اری ببینید که چگونه این پلیدی ها را با لباسی زیبا به ذهن پوکیده ی ما چپانده اند.با چه زبانی بگویم تنها یک نفر را دیدن و تمام گفته ها و نگفته هایت را به او گفتن عشق نیست و اینگونه بود که مفهوم پاک عشق افلاطونی را به لجن کشیدند.از عشق نیز روی گردانیدم و پای فراتر نهادم و به حوزه شعر و  ادب وارد شدم.از این شاعر آن شاعر این نویسنده آن نویسنده کهن جدید شرقی غربی  زن مرد و........اثرها خواندم مقایسه ها کردم و اندیشه ها نمودم. بسیاری از آنها تنها زاده ی ذهن بیمار نویسنده ی خویش بودند.و در آنان که بوی وارستگی و جاودانگی استشمام می کردم جای اختیار را خالی می دیدم. و در واقع شرایط حاکم بر محیط زندگی افراد بود که اثر آنان را رقم زده بود و این با روح آزادی خواه من در تضاد بود چرا که جبر را بدترین درد بشر می دانم.از ادبیات پای فراتر نهادم و به هنر صفر روی اوردم تا شاید بتوانم باخلق اثری نقاشی ای تمثیلی وسرودی دست به خلقت بزنم و درد های خودم را در قالب هنر به برون بریزم و اندکی التیام یابم ولی این نیز سود نکرد چرا که به حکم انسان بودنم و مخلوق بودنم هرگز نتوانستم از این قالب مادی فراتر روم و خداگونه شوم.و هنر نیز در چشمانم دیگر رنگی نداشت.به منطق حساب کتابق و ریاضیات پناه آوردتم.اما عظمت درونی من در قالب اعداد ارغام و فرمولها و تحلیل ها نمی گنجید.این نیز از سرم گذشت. و هر چه جلوتر می رفتم سرگشته تر و ناتوانتر به نظر می امدم.به اخلاقیات پا یبند شدم ولی اخرش از منطق فازی سر درآوردم.فیزیک شیمی زیست شناسی و هزاران زهز مار دیگر ذهنم برا به خودش مشغول کرد.ولی این همه ی چیزی نبود که من می خواستم بدانم.و اکنون نیز به درون لجن زار دیگر افتاده ام ELTو هر جه بیشتر تکان می خورم بیشتر به عمق فرو میروم.عده ای رفتار گرا شده اند و می گویند انسان را باید همچون حوانات شرطی کرد تا چیزی را بیاموزد.بسیار دردناک است.عدهای دیگر ساختارگرا شدند و می گفتند باید ساختار ها را به طور مجزا بررسی کرد و بعد از مدتی خود حرف خود را رد کردند و گفتند که نه باید کلیت کار را در نظر گرفت.بعد از مدتی گفتند که نگاه کلی به قضایا نیز نمی تواند کافی باشد و واژهای جدید ساختند به نام pragmatics وکلی کاسب شدند.خود نیز نمی داننند چکار می کنند. این همه تلاش و مشقت به کجا رسیده است.بازیچه ایم همه ی ما بازیچه ایم.بازیچه ی دست خدا.حال حق ندارم که عاصی شوم.شکایت کنم و بغض گلویم را بفشارد.ای خدا تویی که نتوانستی از یک گناه کوچک من بگذری و مراببخشی چگونه مراغ دعوت به بخشندگی می کنی.ای کاش سیب رانمی خوردم و بهانه دستت نمی دادم.سیبی که حتی خودم هم از درخت نچیده بودم.ببین که چگونه مرا به بازی گرفته ای حال حق با من است یا با تو؟.چه کنم کدامین راه را انتخاب کنم در دنیایی که همه چیز خاکستری شده است و بوی بنگ و افیون به خود گرفته است.این همه چرخیدی و چرخوندی اخرش چی شد؟
          
        ای خدا ای خنده ی مرموز مرگ آلود                   با توبیگانه است دزدا ناله های من
        من تو را کافر تو را منکر تورا عاصی                کوری چشم تو این شیطان خدای من  
          
                 بچرخ تا بچرخیم.

 

 

 

Once again, I experienced a lovely & memorable   afternoon. Although ...a wave of nostalgia came  

over me